سلام

عمومی

سلام

عمومی

حکایت شیخ نشینی

پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:

«برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم  ؛ در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابه جا می‏شوند.»

مدتی بعد نامه‏ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:

«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»

بیمارستان

بیمارستان

 

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبه روی من مناقشه  بی پایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن ها آشنا شدم.

یک خانواده روستایی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود . هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: 

   «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ،ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: 

  « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» 

  مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: 

  «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . وقتی همه چیز روبه راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. 

  روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم ،داشت می گفت: 

  «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آن ها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: 

  «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

منبع: پارسی گویان

نجسترین چیز در دنیا

نجس ترین چیزها در دنیای خاکی

 
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترین ها را پیدا کند و در صورتی که آن را پیدا کند ، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. 
   وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یک سال جست  و جو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه می رسد که با توجه به حرف ها و صحبت های مردم باید پاسخ آن پرسش همین مدفوع آدمیزاد اشرف مخلوقات باشد . 
   بنابراین عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سوال کنم . شاید جواب تازه ای داشته باشد . 
   بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید : من جواب را می دانم ؛ اما به یک شرط  می گویم . وزیر نشنیده شرط را می پذیرد .چوپان  می گوید : تو باید  قدری  از مدفوع خودت را بخوری ! وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ؛ ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی ؛ اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است . تو این کار را بکن . اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی ،مرا بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد . سپس چوپان به او می گوید : 
    کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری.
***
پندآری  حرص و طمع باعث می شود چشم و دل آدمی کور شود و حقیقتِ آشکار را نتواند تشخیص دهد.
مردى خدمت پیامبر خدا آمد و گفت: به من چیزى بیاموز. حضرت فرمود: ازآنچه در دست مردم است ناامید باش ( به آن دل مبند) و همین، بى‏نیازى و ثروت حاضربراى تو است.
 گفت: باز هم بیاموز.
فرمود: از طمع بپرهیز  ؛ زیرا طمع فقر حاضر براى ‏تو است.

چند لطیفه

 از یه معتاد می پرسند: فرق تو با ورزشکارها چیه؟ معتاده می گه: اونا تکنیکی کار می کنند ،ما پیک نیکی...!

 پسره می ره بازار کدو بخره. در مغازه که می رسه اسم کدو رو یادش می ره می گه: ببخشید آقا گلابی خانواده دارید؟؟؟

 حیف نون از کیوسک تلفن عمومی میاد بیرون، ازش می پرسن: سالمه؟ می گه: آره، فقط آفتابه نداره!!

 یه روز حیف نون زنگ می زنه تاکسی تلفنیه، می گه : آقا ماشین دارید؟  یارو می گه : بله. حیف نون  می گه : خوش به حالتون ما نداریم...!

 می بینن یه مار چادر به سرش کرده. بش می گن: چرا چادور سرت کردی؟ می گه: آخه برای این که من کبرام!

 یه روز یه سیر با یه پیاز با هم دعواشون می شه. سیره به پیازه می گه: حیف که سیرم و گر نه می خوردمت!

 معلم تاریخ: حسن تو چقدر کثیفی... چند وقته که حمام نرفته ای؟    

 حسن: آقا اجازه از زمانی  که شما گفتید امیرکبیر را در حمام  کشتند!!

 یه روز یه نفر با عینک دودی می ره لب دریا و می گه وای...چقدر نوشابه!..

  یه یارو زنگ زد هواشناسی و گفت: آقا دستتون درد نکنه...دیروز هوا خیلی خوب بود!!!

 به یه یارو می گن با وطن جمله بساز. می گه: من به حمام رفتم و تن خود را شستم!!

 روزی شخصی از بیماری که در تیمارستان بستری بود پرسید: برای چه تو را اینجا بستری کرده اند؟ بیمار جواب داد:فقط برای این که کتاب را خیلی دوست دارم! شخص با تعجب زدگی گفت: چه دلیل مسخره ای... خوب من هم کتابو خیلی دوست دارم...  بیمار با ذوق زدگی پرسید: چه جالب! با سس یا بدون سس؟!!

 قاضی رو کرد به متهم و گفت: قبل از اجرای حکم اعدام خواسته ای داری؟  متهم گفت:بله آقا. قاضی: چه خواسته ای؟  متهم: یک لیوان چای کم رنگ.  قاضی پرسید: چرا کم رنگ؟  متهم گفت: چون شنیده ام چای پر رنگ برای قلب ضرر دارد!!!

 بیمار: آقای دکتر متاسفانه من همه چیز را خیلی سریع فراموش می کنم.  دکتر:این مسئله از کی شروع شده جانم؟  بیمار: کدام مسئله آقای دکتر؟!

 شخصی به یه معتاد رسید و گفت: آهای بیژن... سلام.  معتاد ناراحت شد و بهش گفت: برو بابا! من که بی ژن نیشتم... من ژن دارم..!

  تو یه دیوونه خونه واسه این که ببینن کدوم دیوونه عاقل شده نوار روضه خونی می زارن.  همه دیوونه ها دور هم شروع می کنن به رقصیدن جز یه نفر! ازش می پرسن چرا تو نمی رقصی؟ می گه: واسه این که من عروس هستم!

  به یه نفر می گن از چه لبی خوشت میاد؟ می گه : از لب جوب!!

 پیرزنی نزد دکتر رفت. دکتر گفت: دهانت را باز کن. آقای دکتر خواست چوب را داخل دهان پیرزن کند که یک دفعه پیرزن ناراحت شد و دست دکتر را کنار کشید و گفت: بستنی را خودش می خورد و چوبش را به من می دهد!!!

 معلم ورزش: غلام چند رشته از ورزش دو و میدانی را نام ببر.  

 غلام: پرتاب خط کش توسط معلم و فرار صد متر از دست معلم سپس پرش طول از دیوار و در نهایت پرش سه گام از محوطه مدرسه به بیرون مدرسه!!